کد مطلب:149296 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:145

ملحق شدن حر به امام حسین
یكی از بزرگترین سردارهای آنها را به سوی خود آوردند، كسی كه اساسا نامزد امیری بود؛ حر بن یزید ریاحی. او آدم كوچكی نبود. اگر حساب می كردند بعد از عمرسعد شخصیت دوم در این لشكر كیست، غیر از حر بن یزید ریاحی كسی نبود. مرد بسیار باشخصیتی بود. بعلاوه اولین كسی بود كه با هزار سوار مأمور این كار شده بود، ولی نیرو و جاذبه و ایمان و عمل، امر به معروف عملی حسین بن علی علیه السلام حر بن یزید را - كه روز اول شمشیر به روی امام كشیده بود - وادار به تسلیم كرد، توبه كرد، جزء «التائبون» شد (التائبون العابدون الحامدون السائحون الراكعون الساجدون الآمرون بالمعروف و الناهون عن المنكر).

مردی كه معروف به دلیری و دلاوری بود (و بهترین دلیلش هم این بود كه هزار سوار به او داده بودند تا جلو حسین بن علی علیه السلام را بگیرد) و یك شجاع نام آوری است، حسین از دل او طلوع كرده است. همان طور كه آتشی كه در دل سماور وجود


دارد آن را به جوش می رود و در نتیجه بخار فشار می آورد و سماور را تكان می دهد و می لرزاند، آن آتشی كه حسین بن علی علیه السلام از حقیقت در دل این مرد روشن كرده بود، در مقابل جدارهایی كه در جودش بود - او هم مثل ما و شما دنیا می خواست، پول و مقام و سلامت می خواست، عافیت می خواست - به او فشار آورده می گوید: برو به سوی حسین بن علی. ولی از طرف دیگر، آن افكار مادی كه در هر انسانی وجود دارد، او را وسوسه می كند: اگر بروم ساعتی بعد كشته خواهم شد، دیگر زن و فرزندان خود را نخواهم دید، تمام ثروتم از دستم می رود، شاید بعد از من اساسا دشمن تمام ثروتم را مصادره كند، بچه هایم بی سرپرست می مانند، زنم بی شوهر می ماند. اینها مانع كشیده شدن او به سوی امام می شود. این دو نیروی مخالف به او فشار می آورد. یك وقت نگاه می كنند می بینند حر دارد می لرزد. كسی از او پرسید: چرا می لرزی؟ تو كه مرد شجاعی بودی. خیال كرد لرزشش از ترس او از میدان جنگ است! گفت: نه، تو نمی دانی من دچار چه عذاب وجدانی هستم! خودم را در میان بهشت و جهنم مخیر می بینم. نمی دانم بهشت نسبه را بگیرم یا دنبال همین دنیای نقد بروم كه عاقبتش جهنم است.

مدتی در حال كشمكش و مبارزه با خود بود ولی بالأخره این مرد شریف و به تعبیر امام حسین علیه السلام حر و آزاده تصمیم خود را گرفت. برای اینكه دشمن مانعش نشود، آرام آرام خود را كنار كشید، بعد یكمرتبه به اسب خود شلاق زد و به سوی خیام حسینی رفت. ولی برای اینكه خیال نكنند او به قصد حمله آمده است، علامت امان نشان داد. نوشته اند: «قلب ترسه» یعنی سپر خودش را واژگونه كرد به علامت اینكه من به جنگ نیامده ام، امان می خواهم.

اول كسی كه با او مواجه شد ابا عبدالله علیه السلام بود، چون حضرت در بیرون خیام حرم ایستاده بود. سلام كرد:«السلام علیك یا ابا عبدالله» عرض كرد: آقا من گنهكارم، روسیاه هستم، من همان گنهكار و مجرمی هستم (اول كسی هستم) كه راه را بر شما گرفتم. به خدای خود عرض می كند: خدایا از گناه این گنهكار بگذر، «اللهم انی ارعبت قلوب اولیائك» خدایا! من دل اولیای تو را به لرزه در آوردم، آنها را ترساندم. (اهل بیت حسین بن علی علیه السلام وقتی او را در بین راه دیدند، اول باری بود كه چشمشان به دشمن افتاد. وقتی هزار نفر مسلح را ببینند كه جلویشان ایستاده اند! قهرا حالت رعب و ترس پیدا می كنند.) آقا! من تائبم و می خواهم گناه خود را جبران كنم. لكه ی سیاهی كه برای خود به وجود آورده ام جز با خون با هیچ چیز دیگر پاك نمی شود.


آمده ام كه با اجازه ی شما توبه كنم. اولا بفرمایید توبه ی من پذیرفته است یا نه؟ امام حسین علیه السلام است، هیچ چیز را برای خود نمی خواهد. با اینكه می داند حر، چه توبه بكند و چه نكند، در وضع فعلی او مؤثر نیست ولی او حر را برای خود نمی خواهد، برای خدا می خواهد. در جواب او فرمود: البته توبه ی تو پذیرفته است. چرا پذیرفته نباشد؟ مگر باب رحمت الهی به روی یك انسان تائب بسته می شود؟ ابدا. حر از اینكه توبه ی او مورد قبول واقع شده است خوشحال شد: الحمد لله، پس توبه ی من قبول است؟ بله. پس اجازه بدهید من بروم خودم را فدای شما كنم و خونم را در راه شما بریزم. امام فرمود: ای حر! تو میهمان ما هستی، پیاده شو! كمی بنشین تا از تو پذیرایی كنیم. (من نمی دانم امام با چه می خواست پذیرایی كند.) ولی حر از امام اجازه خواست كه پایین نیاید. هر چه آقا اصرار كردند، پایین نیامد. بعضی از ارباب سیر رمز مطلب را این طور كشف كرده اند كه حر مایل بود خدمت امام بنشیند ولی یك نگرانی، او را ناراحت می كرد و آن اینكه می ترسید در مدتی كه خدمت امام نشسته است، یكی از اطفال ابا عبدالله علیه السلام او را ببیند و بگوید این همان كسی است كه روز اول راه را بر ما بست، و او شرمنده شود. برای اینكه شرمنده نشود و هر چه زودتر این لكه ی ننگ را با خون خودش از دامن خود بشوید، اصرار كرد اجازه دهید من بروم. امام فرمود: حال كه اصرار داری مانع نمی شوم، برو.

این مرد رشید در مقابل مردم می ایستد، با آنها صحبت می كند. چون خودش كوفی است، با مردم كوفه موضوع دعوت را مطرح می كند، می گوید: مردم! اتفاقا من خودم جزء كسانی كه نامه نوشته بودند نیستم ولی شما و سران شما كه اینجا هستید، همه كسانی هستید كه به این مرد نامه نوشتید، او را به خانه ی خود دعوت كردید، به او وعده ی یاری دادید. روی چه اصلی، روی چه قانونی، روی چه مذهب و دینی اكنون با مهمان خودتان چنین رفتار می كنید؟!

بعد معلوم می شود كه جریانی این مرد را خیلی ناراحت كرده بود و آن یك لئامت و پستی ای بود كه این مردم به خرج دادند، پستی ای كه با روح انسانیت و اسلام ضدیت دارد و تاریخ اسلام نشان می دهد كه هیچ گاه اسلام اجازه نمی داد با هیچ دشمنی چنین رفتار شود؛ یعنی برای اینكه دشمن را سخت در مضیقه قرار دهند، آب را به رویش ببندند. به علی بن ابیطالب چنین پیشنهادی شد و می توانست این كار را نسبت به معاویه بكند، نكرد. خود حسین بن علی همین حر و اصحابش را با اینكه دشمنش


بودند، در بین راه سیراب كرد. مسلما حر یادش بود كه ما آب را به روی كسی بستیم كه آن روزی كه تشنه بودیم بدون اینكه از او بخواهیم، ما را سیراب كرد. او چقدر شریف و عالی و بزرگ بود و هست، و ما چقدر پستیم! گفت: مردم كوفه! شما خجالت نمی كشید؟! این فرات مثل شكم ماهی برق می زند. آبی را كه بر همه ی موجودات جاندار حلال است؛ انسان، حیوان اهلی، وحشی و جنگلی از آن می آشامد، شما بر فرزند پیغمبر خود بسته اید؟!

این مرد می جنگد تا شهید می شود. ابا عبدالله او را بی پاداش نگذاشت؛ فورا خود را به بالین این مرد بزرگوار رساند، برایش غزل خواند: «و نعم الحر حر بنی ریاح» [1] این حر ریاحی چه حر خوبی است! مادرش عجب اسم خوبی برایش انتخاب كرده است. روز اول گفت حر، آزادمرد، راستی كه تو آزادمرد بودی! حسین است، بزرگوار و شریف است، تا حدی كه می تواند اصحاب خود را تفقد می كند. این خودش امر به معروف و نهی از منكر است.

كسانی كه حسین علیه السلام خود را به بالین آنها رساند مختلف بودند، هر كس در یك وضعی قرار داشت. وقتی امام وارد می شد یكی هنوز زنده بود و با آقا صحبت می كرد، دیگر در حال جان دادن بود. در میان كسانی كه ابا عبدالله علیه السلام خود را به بالین آنها رسانید، هیچ كس وضعی دلخراش تر و جانسوزتر از برادرش اباالفضل العباس برای او نداشت؛ برادری كه حسین علیه السلام خیلی او را دوست می دارد و یادگار شجاعت پدرش امیرالمؤمنین است. در جایی نوشته اند ابا عبدالله علیه السلام به او گفت: برادرم «بنفسی انت» عباس جانم! جان من به قربان تو. این خیلی مهم است. عباس در حدود بیست و سه سال از ابا عبدالله علیه السلام كوچكتر بود (ابا عبدالله 57 سال داشتند و عباس یك مرد جوان 34 ساله بود). ابا عبدالله به منزله ی پدر اباالفضل از نظر سنی و تربیتی به شمار می رفت، آنوقت به او می گوید، برادر جان! «بنفسی انت» ای جان من به قربان تو!

ابا عبدالله كنار خیمه منتظر ایستاده است. یك وقت فریاد مردانه ی اباالفضل را می شنود. (نوشته اند اباالفضل علیه السلام چهره اش آنقدر زیبا بود كه «كان یدعی بقمر بنی هاشم» در زمان خود معروف به ماه بنی هاشم بود. اندامش به قدری رسا بود كه بعضی از اهل تاریخ نوشته اند: «و كان یركب الفرس المطهم و رجلاه یخطان فی الارض» سوار


اسب تنومندی شد؛ پایش را كه از ركاب بیرون می كشید، با انگشت پایش می توانست زمین را خراش بدهد. حالا گیرم به قول مرحوم آقا شیخ محمدباقر بیرجندی یك مقدار مبالغه باشد، ولی نشان می دهد كه اندام بسیار بلند و رشیدی داشته است، اندامی كه حسین از نظر كردن به آن لذت می برد). وقتی كه حسین علیه السلام به بالای سر او می آید، می بیند دست در بدن او نیست، مغز سرش با یك عمود آهنین كوبیده شده و به چشم او تیر وارد شده است. بی جهت نیست كه گفته اند: «لما قتل العباس بان الانكسار فی وجه الحسین» عباس كه كشته شد، دیدند چهره ی حسین شكسته شد. خودش فرمود: «الان انقطع ظهری و قلت حیلتی». و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین.



[1] مقتل الحسين مقرم، ص 303.